نوشته شده توسط : داش حسین



:: موضوعات مرتبط: معصومین و پیامبران , ,
:: برچسب‌ها: امام صادق , خدا , پند , مردم , نادان , گناه , علم , آگاهی , دانشمند , پیامبران , فاسدپذیر , حکم الهی , عاجز , نادانی , پروردگار , قرآن ,
:: بازدید از این مطلب : 1180
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : پنج شنبه 11 / 1 / 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش حسین



:: موضوعات مرتبط: آخرت خوب یا بد , معصومین و پیامبران , ,
:: برچسب‌ها: عزم برای خوب زیستن , زندگی , تفکر , عقل , اندیشه تدببروتحصیلات , برنامه , رازداری , محبت , انتخاب , خود شناسی , عذر خواهی , عدالت , دوری از , مردم آزاری , امام علی , خدا , پند ,
:: بازدید از این مطلب : 2980
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 / 11 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش حسین

سنگریزه کوچک مقابل کوه بلند ایستاد و گفت : ای کوه بزرگ ، لطفا مرا جزیی از وجودت کن که سخت تنهایم و باعث شکوه تو خواهم شد . کوه خندید و با تکبر گفت : تو سنگریزه نادان چه تاثیری بر عظمت من خواهی داشت ؟
سنگریز های سطح کوه از گفته اش دلخور شدند و یکی یکی از کوه جدا گشتند ... دیری نپائید که از کوه بلند تنها خاطره ای در ذهن دشت باقی ماند ...

 بر گرفته شده از:

ژورنالیست.پرسیان بلاگ.ای ار

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: برچسب‌ها: داستان , تکبر , غرور , سنگریزه , کوه , خدا , پند ,
:: بازدید از این مطلب : 910
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 22 / 8 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داش حسین

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
 
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

 برگرفته شده از:

داستانک.کام

 



:: موضوعات مرتبط: بزرگان , شعر , ,
:: برچسب‌ها: چهار سخن تکان دهنده , زاهد , مست , زن , زیبا , خالق , کودک , داستان , پند , حکمت ,
:: بازدید از این مطلب : 828
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 12 / 8 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد